ایمان

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت. او چیز هایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد. شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت.

چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کا فی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان سایه بدنش راهمچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.

احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیرات خالی شده بود.





دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, | 16:20 | kolbechobii |