چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و  به سختی باز می شد


 




ادامه مطلب
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, | 13:22 | kolbechobii |

 

حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.

 




ادامه مطلب
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, | 12:56 | kolbechobii |

نمک دان

به مردی می گویند برو تمساح بیا ور.هر چه می گردد تمساح پیدا نمی کند. به همین دلیل

مارمولکی را می گیرد و می گوید:زود بگو پدرت کجاست و گرنه تو را می کشم!

 

 

مشتری:این لباس چه قدر قیمت دارد؟

فروشنده:صد هزار تومان.

مشتری:وای...اون یکی چه طور؟

فروشنده:دوتای وای

 

پدر خسیس :پسرم در امتحان نمره چند گرفتی؟

پسر:تو که با نمره 10 هم قبول می شوی چرا

خودکار هدر می دهی وبیشتر می نویسی؟

 

اولی بلا خره امتحان رانندگی قبول شدی؟

دومی:معلوم نیست!

اولی:چه طور معلوم نیست!

دومی:چون افسری که از من امتحان می گرفت هنوز به هوش نیامده است.چ

 

             شیر یا خط یا درس؟

حوصله دوپسر تنبل سر رفته بود.یکی از آن ها گفت:بیا شیر یا خط بیندازیم

اگر شیر آمد می رویم دو چرخه سواری.اگر هم خط آمد می رویم فوتبال.

آن یکی گفت:موافقم!اگر هم سکه روی لبه اش ایستاد می رویم درس می خوانیم!

 

جسم شفاف

معلم: امیر جسم شفاف چیست؟

امیر:جسم شفاف به چیزایی میگن که از یه طرف اون طرف دیگش معلوم باشه.

معلم:آفرین.حالا یه مثال بزن.

امیر:مثل نردبان



سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 13:45 | kolbechobii |


___??????????
___?????????????
___????????????
__?????????????
_?????????????
_?????????????
_????????????????
????????????????????
???????????????????????
????????????????????????
_??????__??????????????
___????____???????????
___????_____??????????
___????_____??????????
____????____??????????
_____???____?????????
______???__??????????
_______??????????????
________??????????????
_______???????????????????
_______?????????????????????
_______?????????????????????????
_______???????????????????????????
________??????????____?????????????
_________????????_______???????????
_________????????_____???????????
_________???????____??????????
_________???????_??????????
________???????????????
________????????????
________??????????
_______?????????
_______??????
______??????
______??????
______??????
______?????
______?????
_______????
_______????
_______????
______??????
______??????
_______|_????



به سلامتیه اون رفیقی که مجازیه
امـــــــــــا
یه جوری واست سنگ صبوره
که همه رفیقای واقعیت به گرد پاش نمیرسن !!!



دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, | 12:25 | kolbechobii |

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بز دا

خدا گفت:نه

آنها برای این در تونیستند که من آن هارا بزدایم . بلکه آنها برای این در تو هستند که تو  در برا بر شان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کا مل سازد

خدا گفت:نه

روح تو کامل است.بدن تو موقتی است

 

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت:نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

 

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت:نه

من تو برکت می دهم

خوشبختی به خودت بستگی دارد

 

 

 

 

 

 

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

خا گفت:نه

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

 

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت :نه

تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستمبه من چیز هائی دهد تا زندگی خوشم بیاید

خدا گفت:نه

من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیز ها لذت ببری

 

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد دوست داشته باشم

خدا گفت: سر انجام مطلب را گرفتی...



دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, | 16:39 | kolbechobii |

امروز2نفر از من آدرس و شماره تلفن تو   گرفتن که بیان

پیشت منم  دادم سال دیگه میان سراغت یکیشون خوشبختی بود

اون یکی هم موفقیت.





ادامه مطلب
شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 17:5 | kolbechobii |

 

 متن زیبا و شعر عاشقانه leilaaaaa.blogfa.com

 

 

 

توراحس میکنم هردم...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه ام کردی...
من از شوق تماشایت...
نگاه از تو نمیگیرم....
تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار....
ولی...افسوس...این رویاست....
تمام آنچه حس کردم،تمام آنچه میدیدم....
تو با من مهربان بودی...
واین رویا چه زیبا بود....
ولی.... افسوس.... که رویا بود....

 

 




ادامه مطلب
پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, | 12:6 | kolbechobii |

مردی تخم عقابی پیدا کردو آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.

در تمام زندگیش او همان کار هایی را انجام داد که مرغ ها می کردند برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند

وقدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز میکرد.

سال ها گذشت و عقاب خیلی پیرشد...

روزی پرنده با عظمتی را با لای سرش بر فراز آسمان ابری دید.او باشکوه تمام بایک حرکت جزئی بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسا یه اش پاسخ داد: این یک عقاب است .سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.



چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, | 15:23 | kolbechobii |